شماره ١٦٧: عرياني آنقدر ببرم تنگ ميکشد

عرياني آنقدر ببرم تنگ ميکشد
کز پيکرم بجاي عرق رنگ ميکشد
آسان مدان بکارگه هستي آمدن
اينجا شرر نفس زدل سنگ ميکشد
فکر ميان يار زبس پيکرم گداخت
نقاش مو زلاغريم ننگ ميکشد
سامان زندگي نفسي چند بيش نيست
عمر خضر خماري ازين بنگ ميکشد
زاهد خيال ريش رها کن گزين هوس
آخر تلاش شانه بسر چنگ ميکشد
با هيچکس مجوش که تمثال خوب و زشت
رخت صفاي آينه بر زنگ ميکشد
ايخواجه يک دو گام دگر مفت جهد گير
باريست زندگي که خر لنگ ميکشد
خلقي بگرد قافله فرصتي که نيست
چون صبح تلخي شکري رنگ ميکشد
خون شدل دل از عمارت حرصي که عمرهاست
زين کوهسار دوش نگين سنگ ميکشد
خامش نواي حسرت ديدار نيستم
در ديده سرمه گر کشم آهنگ ميکشد
از حيرت خرام تو کلک دبير صنع
نقش خيال نيز همان دنگ ميکشد
(بيدل) چو بند نيشکر از فکر آن دهن
معني فشار قافيه تنگ ميکشد