عدم زين بيش برهاني ندارد
وجوب است آنچه امکاني ندارد
گشاد و بست چشمت عالم آراست
جهان پيدا و پنهاني ندارد
دماغ ما و من بيهوده مفروش
خيالي چيده دکاني ندارد
بخنداي صبح بر عرياني خويش
گريبان تو داماني ندارد
کف خاک از پريشاني غبار است
بخود باليدنت شاني ندارد
بنفي اعتبار انديشه تا چند
شکست رنگ تاواني ندارد
کسي جز شبه از هستي چه خواند
سر اين نامه عنواني ندارد
چه دانشها که بر بادش نداديم
جنون هم کار آساني ندارد
مروت از دل خوبان مجوئيد
فرنکستان مسلماني ندارد
زاسباب نعيم و ناز دنيا
چه دارد کس کر احساني ندارد
درين وادي همه گر خضر باشد
ز هستي غير بهتاني ندارد
خيال زندگي درديست (بيدل)
که غير از مرگ درماني ندارد