شماره ١٦٣: عجز طاقت بگرفتاري غم شادم کرد

عجز طاقت بگرفتاري غم شادم کرد
ياس بي بال و پري از قفس آزادم کرد
کو خم دام تعلق چه کمند اسباب
اينقدرها بقفس خاطر صيادم کرد
عافيت مزد فراموشي حالم شمريد
درد عشقم بتکلف نتوان يادم کرد
نوحه ئي دارم و جان مي کنم از قامت خم
آه ازين تيشه که هم پيشه فرهادم کرد
غافل از زشتي اعمال دميدم هيهات
عشق پيش از نگه منفعل ايجادم کرد
سعي بيهوده ندانم بکجايم مي برد
نفس سوخته شد سرمه که فريادم کرد
گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقي
شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد
چون خط جاده زبس منتخب تسليمم
هر که آمد بسر از نقش قدم صادم کرد
گره ضبط نفس نسخه گوهر دارد
وضع خاموش بعلم ادب استادم کرد
نفس هنگامه هستي چه تنزه که نداشت
شيشه بر سنگ زدن رشک پريزادم کرد
نقص هم بي اثري نيست زتقليد کمال
فقر ما را اگر الله نکرد آدم کرد
محو کيفيت نيرنگ وفايم (بيدل)
آنکه ميخواست فراموش کند يادم کرد