عاقبت شرم امل بر غفلت ما ميزند
ريشه پردازي بخواب دانها پا ميزند
شش جهت کيفيت اسرار دل گل کرده است
رنگ مي جام دگر بيرون مينا ميزند
خانمان تنگي ندارد گر جنون دزدد نفس
خودسري بر آتشت دامان صحرا ميزند
تا کجا جمعيت دل نقش بندد آسمان
عمرها شد خجلت گوهر بدريا ميزند
از دماغ خاکساري هيچکس آگاه نيست
آبله در زير پا جام ثريا ميزند
همنواي عبرتي در کار دارد درد دل
ناله در کهسار بر هر سنگ خود را ميزند
بي گداز از طبع ما رفع کدورت مشکل است
در حقيقت شيشه گر صيقل بخارا ميزند
احتياجي نيست گر شرم طلب افتد بدست
بي حيائيها در چندين تقاضا ميزند
جستجوي خلق مقصد در قدم دارد تلاش
هر چه رفتار است بر نقش کف پا ميزند
صانع اسراري از تحقيق خود غافل مباش
جز زبانت نيست آن بالي که عنقا ميزند
هر نوا کز انجمن بالد زدل بايد شنيد
ساز ديگر نيست مطرب زخمه بر ما ميزند
شوخي تقرير تمهيد شکست رنگ ماست
قلقل خود سنگ بر سامان مينا ميزند
زين هوسهائي که (بيدل) در تخيل چيده ايم
يأس اگر بر دل نزد امروز فردا ميزند