شماره ١٥٩: عاقبت در حلقه آنزلف دل جا ميکند

عاقبت در حلقه آنزلف دل جا ميکند
عکس در آئينه راه شوخي ئي وا ميکند
غمزه وحشي مزاجت در دل مجروح من
زخم ناخن را خيال موج دريا ميکند
سطر آهي تا نمايان شد دل از جا رفته است
خامه الفت نميدانم چه انشا ميکند
گه تغافل ميتراشد گاه نيرنگ نگاه
جلوه را آئينه ما سخت رسوا ميکند
دامن مستي بآساني نمي آيد بدست
باده خونها مي خورد تا نشه پيدا ميکند
در زيان خويش کوش اي آنکه خواهي نفع خلق
موميائي هم شکست خود تمنا ميکند
غنچه ميگويد که اي در بند کلفت ماندگان
عقده دل را همين آشفتگي واميکند
نيست موجوديکه نبود غرقه گرداب وهم
بحر هم عمريست دست موج بالا ميکند
هست بيحاصل ما بسکه مشتاق فناست
هر که گردد خاک دل انديشه ما ميکند
خاکساران تا کجا دارند پاس آبرو
سايه را از عاجزي هر کس ته پا ميکند
آشيان الفت دل چون نفس در راه ماست
ورنه ما را اينقدر پرواز عنقا ميکند
در بيابان طلب (بيدل) تأمل رهزن است
کار امروز ترا انديشه فردا ميکند