شماره ١٥٨: ظالم چه خيال است مؤدب بدر آيد

ظالم چه خيال است مؤدب بدر آيد
آن نيست کجي کز دم عقرب بدر آيد
مي چاره گر کلفت زهاد نگرديد
طوفان مگر از عهده مذهب بدر آيد
آرام زمانيست که در علم يقينت
تاثير زجمعيت کوکب بدر آيد
جز سوختن افسرده دلان هيچ ندارد
رحم است بخشتي که زقالب بدر آيد
با بخت سيه چاره خوابم چه خيالست
بيدار شود سايه چو از شب بدر آيد
زين مرحله خوابانده بدر زن که مبادا
آواز سوار از سم مرکب بدر آيد
چون ماه نواز شرم زمين بوس تو داغم
هر چند که پيشانيم از لب بدر آيد
خطي زسيه کاري من ثبت جبين است
ترسم که زند جوش و مرکب بدر آيد
آنجا که غبار اثري از خوي تو گيرند
آتش تريش چون عرق از تب بدر آيد
گر پرتو حسن تو باين برق شکوه است
خورشيد هم از خانه مگر شب بدر آيد
درخلوت دل صحبت اوهام وبال است
بيزارم ازان حلقه که يارب بدر آيد
(بيدل) چقدر تشنه اخفاست معاني
در گوش خزد هر قدر از لب بدر آيد