شماره ١٥٣: طالعم زلف يار را ماند

طالعم زلف يار را ماند
وضع من روزگار را ماند
دل هوس تشنه است ورنه سپهر
کاسه زهر مار را ماند
نفس من باين فسرده دلي
دود شمع مزار را ماند
بسکه بيدوست داغ سوختنم
گلخنم لاله زار را ماند
خار دشت طلب ز آبله ام
مژه اشکبار را ماند
نقش پايم بوادي طلبت
ديده انتظار را ماند
عجزم از وضع خودسري واداشت
ناتواني وقار را ماند
يار در رنگ غير جلوه گر است
همچو نوري که نار را ماند
جگر چاک صبح و دامن شب
شانه و زلف يار را ماند
عزلت آئينه دار رسوائيست
اين نهان آشکار را ماند
نيک در هيچ حال بد نشود
گل محال است خار را ماند
با دو عالم مقابلم کردند
حيرت آئينه دار را ماند
مايه بيغمي دلي دارم
که چو خون شد بهار را ماند
هر چه از جنس نقش پا پيداست
(بيدل) خاکسار را ماند