صفا فريب فقيهان نفس گداخته اند
که هر طرف چو تيمم وضوي ساخته اند
درين بساط بجز رنگ رفته چيزي نيست
کسي چسان برد آن بازي ئي که باخته اند
زوضع بي بري سر و بيد عبرت گير
که گردنند و عجب مختلف فراخته اند
مآل رونق گل تا بداغ پنهان نيست
درين چمن همه طاوس هاي فاخته اند
زعرض شوکت دونان مگو که موري چند
زبال بر سر خود تيغ فتنه آخته اند
مده زسعي فضولي غبار امن بباد
بهيچ ساختگان قدر خود شناخته اند
زاستقامت ياران عرصه هيچ مپرس
چو شمع جمله علمهاي رنگ باخته اند
بگرد قافله رفتگان رسيدن نيست
نفس مسوز که بسيار پيش تاخته اند
مباش غافل از انداز شعر (بيدل) ما
شنيدني است نوائي که کم نواخته اند