شماره ١٤٧: صبري که صبح اين باغ از ما جدا نخندد

صبري که صبح اين باغ از ما جدا نخندد
گل ميرسد دو دم باش تا بر قفا نخندد
جمعيت دل اينجاست موقوف بستن لب
اين غنچه را دمي چند بگذار تا نخندد
تا فکر کفر و دين است چندين شک و يقين است
گر طور دانش اينست مجنون چرا نخندد
ماتمسراست دنيا تا چند شادي اينجا
اي محرمان بگرييد کس در عزا نخندد
جز سعي بي نشاني ننگ فسرده جانيست
بايد گذشت ازين دشت تا نقش پا نخندد
گر پيريم درين باغ از شرم لب گشايد
گل با وجود شبنم دندان نما نخندد
زانو پرستيم را با صد بهار ناز است
شمع بساط تسليم سر بر هوا نخندد
عرياني اعتباريست افلاس هم شعاريست
دلق کهن بهاريست گر ميرزا نخندد
دور غنا و افلاس يکباده و دو جام اند
گر با کريم شرميست پيش گدا نخندد
اي کارگاه عبرت انجام عمر پيريست
قد دو تا دو لب شد مرگ از کجا نخندد
چون نام بر زبانها ننشسته راه خود گير
نقش نگين نگردي تا بر تو جا نخندد
زان چهره عرقناک بي پردگي چه حرفست
آن گل که آبيارش باشد حيا نخندد
پاس حضور الفت از عالميست کانجا
گرزخم هم بخندد از هم جدا نخندد
هر چند گرد امکان دامان صبح گيرد
(بيدل) شکستن رنگ بر روي ما نخندد