شوق موسي نگهم رام تسلي نشود
تا دو عالم چمن اندود تجلي نشود
همچو ياقوت نخواهي سر تسليم افراخت
تا بطبع آتش و آب تو مساوي نشود
عيش هستي اگر آماده رسوائي نيست
قلقل شيشه ات آن به که منادي نشود
رم نما جلوه نگاهي بکمندم دارد
صيد من رام فسونهاي تسلي نشود
نفي خود کرده ام آن جوهر اثبات کجاست
تا کي اين لفظ رود از خود و معني نشود
ضعف سرمايه ام از لاف غرور آزادم
من و آهيکه رگ گردن دعوي نشد
چون شرر ديده وران ميگذرند از سر خويش
اين عصا راهبر مقصد اعمي نشود
عشق اگر عام کند رسم خودآرائي را
محملي نيست درين دشت که ليلي نشود
خامشي پرده برانداز هزار اسرار است
نفس سوخته يارب دم عيسي نشود
سربلند تب خورشيد محبت (بيدل)
زير دست هوس سايه طوبي نشود