شماره ١٤٢: شوق ديداري که از دل بال حسرت ميکشد

شوق ديداري که از دل بال حسرت ميکشد
تا بمژگان ميرسد آغوش حيرت ميکشد
بي رخت تمهيد خوابم خجلت آرام نيست
لغزش مژگان من خط بر فراغت ميکشد
از عرق پيمائي شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خميازه خجلت ميکشد
هر کجا گل ميکند نقش ضعيفيهاي من
خامه نقاش موي چشم صنعت ميکشد
از نهال گلشن عبرت برعنائي مناز
شمع پستي ميکشد چندانکه قامت ميکشد
غفلت نشو و نمايت صرفه جمعيت است
تخم اين مزرع بجاي ريشه آفت ميکشد
زور بازوي که داري انفعالي بيش نيست
ناتواني انتقام آخر زطاقت ميکشد
بگذر از حرص رياستها کز افسون هوس
گر همه قاضي شوي کارت بر شوت ميکشد
بندگي شاهي گدائي مفلسي گردن کشي
خاک عبرت خيز ما صد رنگ تهمت ميکشد
چرخ را از سفله پرور خواندن کس ننگ نيست
تهمت کم همتيها نيز همت ميکشد
پير گرديدي زتکليف تعلقها برا
دوش خم از هر چه برداري ندامت ميکشد
کوه هم دارد بقدر ناله دامن چيدني
محمل تمکين هر بنياد خفت ميکشد
بيخبر از آفت اقبال نتوان زيستن
عالمي را دار از چاه مذلت ميکشد
اي شرر تا چند خواهي غافل از خود تاختن
گردش چشم است ميداني که فرصت ميکشد
نوحه بر تدبير کن (بيدل) که در صحراي عشق
پا بدفع خار زاتش بار منت ميکشد