شماره ١٤١: شوق تو بمشت پرم آتش زد و سر داد

شوق تو بمشت پرم آتش زد و سر داد
پرواز من آينه امکان بشرر داد
از يک مژه شوقي که بآن جلوه گشودم
بر هر بن مو حيرتم آغوش دگر داد
صد چاک زد آينه زجوهر بگريبان
اظهار کمال اينقدرم داد هنر داد
ما بيخبران رنگ اثر باخته بوديم
از رفتن دل گرد خرام که خبر داد
شب مصرعي از خاطر من گشت فراموش
حسرت چقدر يادم ازان موي کمر داد
ضبط نفسم قابل ديدار برآورد
آن ريشه که دل کاشته بود آينه برداد
زان صبح بناگوش جنون کرد نسيمي
هر موج ازين بحر گريبان بگهر داد
يکذره نديدم که بطاوس نماند
نيرنگ خيالت بهزار آينه پر داد
از بس عرق آلود تمناي تو مردم
چون ابر غبارم بهوا جبهه تر داد
عمري زتحير زدم آئينه بصيقل
تا دقت فکرم مژه خواباند و نظر داد
(بيدل) چمنستان وفا داغ طرب بود
رنگم بشکستي زد و پرواز سحر داد