شوق تا محمل بدوش طبع وحشت ساز ماند
بال عنقا موج زد گردي که از ما باز ماند
نيست جز مهر زبان موج تمکين گهر
دل چو سا کن شد نفس از شوخي پرواز ماند
چشم واکرديم ديگر ياد پيش و پس کراست
فکر انجام شرار و برق در آغاز ماند
کي حريف وحشت سرشار دل کردد سپند
اين جرس از کاروان ما بيک آواز ماند
وحشت صبح از نفس ايجاد شبنم ميکند
در گره گم گشت تار ما زبس بي ساز ماند
هيچکس از خجلت ديدار مژگان برنداشت
آينه دور از تماشا يک نگاه اند از ماند
شمع يکسر اشک و آه خويش با خود ميبرد
هم بزير پاي ما ماند آنچه از ما بازماند
در خزان سير بهارم زين گلستا کم نشد
رنگها پرواز کرد و حيرتم گلباز ماند
از فرامش خانه عرض شرر جوشيده ام
گردبالي داشتم در عالم پرواز ماند
صفحه دل تيره کردم (بيدل) از مشق هوس
بسکه بر هم خورد اين آينه از پرداز ماند