شماره ١٣٨: شور ليلي کو که باز آرايش سودا کند

شور ليلي کو که باز آرايش سودا کند
خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند
ميدهد طومار صد مجنون بباد پيچ و تاب
کردبادي گرزآهم جلوه در صحرا کند
در گلستاني که رنگ جلوه ريزد قامتت
تا قيامت سرو ممکن نيست سربالا کند
ميتواند از دل ما هم طرب ايجاد کرد
از گداز سنگ سودا گر کسي مينا کند
آسمان دارد زمن سرمايه تعمير درد
بشکند رنگم بهر جا ناله ئي برپا کند
خاکم از آسودگي شيرازه صد کلفت است
کو پريشاني که باز اين نسخه را اجزا کند
آن سوي ظلمت بغير از نور نتوان يافتن
روي در مولي است هر کس پشت بر دنيا کند
عاقبت نقشي بر آب است اعتبارات جهان
نام جاي خود چه لازم در نگين ها وا کند
برده ام پيش از دو عالم دعوي واماندگي
آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند
گفتگو از معني تحقيق دارد غافلت
اندکي خاموش شو تا دل زبان پيدا کند
کام عيشي تر نشد از خشک مغزيهاي دهر
شيشه بگدازد مگر نامي بجام ما کند
(بيدل) اسباب جهان را حسرتت مشاطه است
زشتي هر چيز را نايافتن زيبا کند