شوخي بهار طبع چمن زاد مي شود
چندانکه سرو قد کشد آزاد مي شود
وضع جهان صفير گرفتاري هم است
مرغ بدام ساخته صياد مي شود
گرديست جسته ما و من از پرده عدم
آخر خموشي اينهمه فرياد مي شود
تا چند دل زهم نگدازد فسون عشق
سندان هم آب از دم حداد مي شود
فيض صفا زصحبت پاکان طلب کنيد
آهن زسيم بيضه فولاد مي شود
شب شد بناي شمع مهياي آتشست
پروانه کو که خانه اش آباد مي شود
تا عبرتي بفهم رساني بعجز کوش
رنگ شکسته سيلي استاد مي شود
نقاش يکجهان هوسم کرد لاغري
موي ضعيف خامه بهزاد مي شود
جام تغافلش چقدر دور ناز داشت
داد از فرامشي که مرا ياد مي شود
زين آتشيکه عشق بجانم فگنده است
گر آب بگذرد زسرم باد مي شود
وحدت زخودفروشي تعداد کثرتست
يک بر يکي دگر زده هفتاد مي شود
(بيدل) معاني تو چه اقبال داشته است
چشم حسود بيت تراصاد مي شود