شکوه مفلسي ما را بخاموشي علم دارد
سفالين کوس درويشان زبس خشک است نم دارد
سر در جيب آزاد است از فتراک آفتها
مقيم گوشه دل حکم آهوي حرم دارد
پريشان نسخه ايم از ربط اين اجزا چه ميپرسي
تاملهاي بي شيرازگي ما را بهم دارد
تميز پشت و رويت اينقدر فطرت نمي خواهد
عدم آنجا که هستي گل کند هستي عدم دارد
نگاهي تا ببالد رفته ئي بيرون ازين محفل
چو شمع اينجا همان تحريک مژگانت قدم دارد
صدا بر شش جهت مي پيچد از يک دامن افشاندن
جهان صيد کمند وحشي ئي گز خويش رم دارد
به پرهيز اي هوس از اتفاق پنبه و آتش
مريض حسرتيم و شربت ديدار سم دارد
ندامت مطلبم ديگر مپرس از رمز مکتوبم
شقي در سينه دارد خامه من کز رقم دارد
نواي نيستان عافيت آهنگ تصويرم
زساز خود برون ناآمدنهايم علم دارد
نفس تا ميکشم چون غنچه از خود رفته ام (بيدل)
زغفلت در بغل ميناي من سنگ ستم دارد