شماره ١٣٠: شدم خاک و نکفتم عاشقم کار اينچنين بايد

شدم خاک و نکفتم عاشقم کار اينچنين بايد
زجيبم سرمه رويانيد اسرار اينچنين بايد
لب از خميازه تيغ تو زخم ما نيست آخر
براه صبح رحمت چشم بيدار اينچنين بايد
بتاري کرزني ناخن صدا بيتاب ميگردد
هم آغوش بساط يکدلي يار اينچنين بايد
به نخل راستي چون شمع ميبايد ثمر گشتن
که منصور آنچنان ميزيبد و دار اينچنين بايد
رگ سنگ صنم کن رشته تار محبت را
برهمن گر توان گرديد زنار اينچنين بايد
همه گر عجز ناليهاست بوئي دارد از جرأت
نفس در سينه خون کن عاشق زار اينچنين بايد
مژه گاهي کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفت پرستي پاس بيمار اينچنين بايد
بمردن هم نگردد خواجه از حسرت کشي فارغ
گر از انصاف ميپرسي خروبار اينچنين بايد
زحال زاهد آگه نيستم ليک اينقدر دانم
که در عرض بزرگي ريش و دستار اينچنين بايد
برهمن طينتان عالم شاهد پرستي را
نفس سرشته کفر است زنار اينچنين بايد
تماشا مفت شوق است از فضول انديشگي بگذر
که رنگ گل چنان يا شوخي خار اينچنين بايد
غبار خود بطوفان دادم و عرض وفا کردم
پيام عشق را تمهيد اظهار اينچنين بايد
بلور آفتاب از سايه نتوان يافت آثاري
هوس مفروش (بيدل) محو ديدار اينچنين بايد