شماره ١٢٨: شبم آهي زدل در حسرت قاتل برون آمد

شبم آهي زدل در حسرت قاتل برون آمد
سرشک از ديده بال افشانتر از بسمل برون آمد
چه سازد عقل مسکين گر نپوشد کسوت مجنون
که ليلي هر کجابي پرده شد محمل برون آمد
ندارد صرفه عزت مقام خود نفهميدن
سخن صد پيش پا خورد از بان کز دل برون آمد
بداغ فوت فرصت سوختن هم عالمي دارد
چراغان کرد آن پروانه کز محفل برون آمد
سراغ عافيت کم بود در وحشتگه امکان
طلب از آبله فالي زد و منزل برون آمد
رهائي نيست از هستي بغير از خاک گرديدن
ازين درياي عبرت هر که شد ساحل برون آمد
بکوشش ربط نتوان داد اجزاي هوائي را
دل از خود جمع کردن عقده مشکل برون آمد
ندارد حسن يکتائي زجيب غير جوشيدن
حق از حق جلوه گر شد باطل از باطل برون آمد
دماغ خاکساري هم عروج نشه ئي دارد
من اميدي دماندم تا نهال از گل برون آمد
که دارد طاقت همچشمي ظرف حباب من
محيط از خود تهي گرديد تا (بيدل) برون آمد