شماره ١٢٦: شب که وصل آغوش پرداز دل ديوانه بود

شب که وصل آغوش پرداز دل ديوانه بود
از هجوم زخم شوق آئينه ما شانه بود
عشق ميجوشيد هر جا گرد شوخي داشت حسن
رنگ شمع از پرفشاني عالم پروانه بود
ياد آن عيشي که از رنگيني بيداد عشق
سيل در ويرانه من باده در پيمانه بود
از محيط ما و من طوفان کثرت اعتبار
نه صدف گل کرد اما گوهر يکدانه بود
از طپيدنهاي دل رنگ دو عالم ريختند
هر کجا ديدم بنائي گرد اين ويرانه بود
راز دل از وسعت مشرب برسوائي کشيد
دامن صحرا گريبان چاکي ديوانه بود
خانه ويراني بروي آتش من آب ريخت
سوختنها داشتم چون شمع تا کاشانه بود
جرم آزاديست گر نشناخت ما را هيچکس
معني بي رنگ ما از لفظ پر بيگانه بود
عالمي را سعي ما و من بخاموشي رساند
بهر خواب مرگ شور زندگي افسانه بود
اختلاط خلق جز ژوليدگي صورت نه بست
هر دو عالم پيچش يک گيسوي بيشانه بود
چشم لطف از سخت رويان داشتن بيدانشيست
سنگ در هر جا نمايان گشت آتشخانه بود
دوش حيرانم چه مي پيمود اشک از بيخودي
کز مژه تا خاک کويش لغزش مستانه بود
مفت سامان ادب گز جلوه غافل ميرويم
چشم واکردن دليل وضع گستاخانه بود
هر کجا رفتيم سير خلوت دل داشتيم
(بيدل) آغوش فلک هم روزني زين خانه بود