شب که دل از ياس مطلب باده ئي در جام کرد
يکجهان حسرت بطوفان داد و آهش نام کرد
بر نمي آيد سپند من باستيلاي شوق
از جرس بايد دل بي انفعالم وام کرد
چشم من شد پرده زنبور و بيداري نديد
غفلت آخر حشر من در کسوت بادام کرد
آبم از شرم عدم کز هستي بي حاصلم
آرميدن کوشش و بي مطلبي ابرام کرد
شعله ئي بودم کنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عريانيم را جامه احرام کرد
در پريشاني کشيديم انتقام از روزگار
خاک ما باري طواف ديده ايام کرد
قرب هم در خلوت تحقيق گنجايش نداشت
دوربين افتاد شوق و وصل را پيغام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزاديم
الفت نقش نگين آخر ستم برنام کرد
اينقدر دربند خويش از ناتواني مانده ايم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل بياد مستي چشم حجاب آلوده ئي
آب گرديد از حيا چندانکه مي در جام کرد
جاده سرمنزل ما صد بيابان سعي داشت
بيدماغيهاي فرصت چون شرر يک گام کرد
عشرت ما چون نگه از بس تنک سرمايه است
سايه مژگان تواند صبح ما را شام کرد
ميرود صبح و اشارت ميکند کاي غافلان
تا نفس باقيست نتوان هيچ جا آرام کرد
يکقلم (بيدل) غبار وحشت نظاره ايم
عشق نتوانست ما را بي تحير رام کرد