شب که از شوق تو پروازم بهار آهنگ بود
استخوان هم در تنم چون شمع مغز رنگ بود
خواب راحت باخت دل آخر بافسون صفا
داشت مژگاني بهم آئينه تا در زنگ بود
در جهان بي تميزي صلح هم موجود نيست
صبر و کوشش را تأمل عرصه گاه جنگ بود
نقد راحت ميشمارد گرد از خود رفتم
همچو آتش بستر نازم شکست رنگ بود
اشک از لغزيدني بر دوش صد مژگان گذشت
قطع چندين جاده پاانداز عذر لنگ بود
تيره بختي سرمه کام و زبان کس مباد
چنگ گيسو هم بچندين تار بي آهنگ بود
شوخي مژگانت از خواب گران سربرنداشت
پنجه اين ظالم بيباک زير سنگ بود
بلبل ما را همين پرواز عبرت غنچه نيست
ناله هم منقار شد از بسکه گلشن تنگ بود
مرده ام اما خجالت از مزارم ميدمد
دور ازان در خاک گشتن هم غبار ننگ بود
قيد دل (بيدل) نفس راهرزه سنج وهم کرد
شوخي نازپري در شيشه پر بي سنگ بود