سعي نفس جز شمار گام ندارد
قاصد ما نامه و پيام ندارد
هر سر و چندين جنون هواست در اينجا
منزل کس احتياج بام ندارد
اين علما جمله تابع جهلا ينا
پختگي اقبال طبع خام ندارد
بي سر و پا ميرويم حاصل ما کو
سبحه ريک روان امام ندارد
خواه بناليم و خواه بال فشانيم
صيد گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شويم حاصل ما کو
نقش نگين خيال نام ندارد
سجده خاکست اوج عزت گردون
خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازين مزبله بقدر تميز است
مفت دماغيکه جز زکام ندارد
تا بدلت کين کس بود مژه مگشا
تيغ غضب جز حيا نيام ندارد
سوخت دل اما نکرد آينه روشن
حيف چراغيکه هيچ شام ندارد
خواه نفس گوي خواه عمر گرامي
شاهد ما غير يک خرام ندارد
عالم بيچارگيست پيش که ناليم
عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل
بگذر ازين بازئي تمام ندارد
(بيدل) ازين ما و من خموشيت اولي است
هستي ما جز صداي جام ندارد