شماره ١١٤: سرکشي ميخواستيم از پا نشستن در رسيد

سرکشي ميخواستيم از پا نشستن در رسيد
شعله را آواز ميداديم خاکستر رسيد
خويش را يک پرزدن درياب و مفت جهد گير
زندگي برقيست نتواني بخود ديگر رسيد
بدر ميبالد مه نواز کمين کاستن
فربهي ما را زراه پهلوي لاغر رسيد
نارسيدن محمل آوارگي سر منزليم
درگذشت از عالم ماهر که هر جا در رسيد
دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت
تا بپروازي رسم آتش ببال و پر رسيد
تا نفس جنبيد بر خود احتياج آمد بجوش
يک تپيدن ساز کرد اين رگ بصد نشترسيد
بي نصيب از بيعت مستان اين محفل نيم
دست من بوسيد پاي هر که تا ساغر رسيد
مطلعي سر زد زفکرم در کمينگاه خيال
بيخبر رفتم زخود پنداشتم دلبر رسيد
کاش همچون سايه در زنگار ميکردم وطن
آب برد آئينه ام را تا به روشنگر رسيد
گريه من از تنزلهاي آثار حياست
آن عرق از جبهه ام گم شد بچشم تر رسيد
بي زبانيهاي (بيدل) عالمي را داغ کرد
از خموشي برق اين آتش بخشک و تر رسيد