شماره ١٠٩: سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد

سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد
جهاني سوي بيرنگي زحسرت کاروان دارد
تأمل گر کني هر کس برنگي رفته است از خود
طپشهائي که دارد بحر گوهر هم همان دارد
نه پنداري عبث بر دامن هر ذره مي پيچم
جهانرا گرد مجنون محمل ليلي گمان دارد
دبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم
که طفل اشک من در خامشي درس روان دارد
چو شمع کشته کز خاکستر خود ميکند بالين
خموشيهاي آهم داغ در زير زبان دارد
چرا زين آرزو بر خود نبالد بيستون غم
که تيغش از دل فرهاد من سنگ فسان دارد
نيم آگه زحس قاتل اما اينقدر دانم
که در هر قطره خونم چشم حيران آشيان دارد
بفتراک خيالي چون سحر گرد نفس دارم
شکار انداز دشت بي نشاني هم نشان دارد
دماغ خون من چون اشک رنگي برنميدارد
گر استغنا نگيرد دست و تيغت امتحان دارد
چه ميپرسي زنقد کيسه وهم سپند من
اگر بر هم شگافي ناله ئي ضبط عنان دارد
بلنديها بپستي متهم شد از تن آساني
براحت گر نپردازد زمين هم آسمان دارد
طپيدن شکر آرام است (بيدل) بسمل ما را
نفس در عالم پرواز سير آشيان دارد