سبکروان که بوحشت ميان جان بستند
چو ناله سوخت نفس بانگاه پيوستند
نرسته اند شرر وحشيان اين کهسار
که دل زسنگ گرفتند و بر هوا بستند
نياز طره او کن اگر دلي داري
که ماهيان سعادت اسير اين شستند
زپهلوي عرق جبهه مايه است اينجا
چو جام مي همه جا بيدلان تهي دستند
بسنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجيد
نگه دليل بلنديست هر قدر پستند
دران بساط که منظور حسن يکتائيست
ترحم است بر آئينه ئي که نشکستند
حذر زالفت دلها درين جنون محفل
که شيشهاي شکستن بهانه بد مستند
نميتوان بکمانخانه فلک آسود
کجا گذشته چه آينده تير يک شستند
زساز خلق بجز هيچ هيچ نتوان يافت
خيال نيستي ئي هست کاينقدر هستند
چو شمع بر نفسي چند گريه کن (بيدل)
که سوختند و بر مز فنانه پيوستند