زهستي قطع کن گر ميل راحت در نمود آمد
چو حيرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
نماز ما ضعيفان معبد ديگر نمي خواهد
شکست آنجا که شد محراب طاقت در سجود آمد
چه دارد سير امکان جز اميد خاک گرديدن
درين حرمانسرا هر کس عدم مشتاق بود آمد
زوضع زندگي طرفي نبستم جز بنوميدي
چه سازم اين ندامت ساز پر عبرت سرود آمد
باين عجزي که در بنياد سعي خويش مي بينم
شوم گر سايه از ديوار نتوانم فرود آمد
ندانم دامن زلف که از کف داده ام يارب
صداي دست بر هم سودنم پر مشک سود آمد
گرانست از سماجت گر همه آب بقا باشد
بمجلس چون نفس بر لب نبايد زود زود آمد
زهستي تا نگشتم منفعل آهم نجست از دل
عرق آبي برويم زد که اين اخگر بدود آمد
زاستغنا چو (بيدل) داشتم اميد تشريفي
گسستن از دو عالم کسوتم را تار و بود آمد