شماره ٩٤: زننگ منت راحت بمرگم کار مي افتد

زننگ منت راحت بمرگم کار مي افتد
همه گر سايه افتد بر سرم ديوار مي افتد
دماغ نازکي دارم جراحت پرور عشقم
اگر بر بوي گل پا مي نهم بر خار مي افتد
جنون خودفروشي بسکه دارد گرمي دکان
زهر جنس آتش ديگر درين بازار مي افتد
متاع جز سبکروحي ندارد کاروان من
همين رنگست اگر بر دوش شمعم بار مي افتد
مزاج ناتوانان ايمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سايه بي آزار مي افتد
قضا ربطي دگر داده است با هم کفر و ايمانرا
زخود هم ميرمد گر سبحه بي زنار مي افتد
نخستين سعي روزي فکر روزي خوار ميباشد
نگاه دانه پيش از ريشه بر منقار مي افتد
نشايد نکته سنجانرا زبان در کام دزديدن
نوا در سکته ميرد چون گره در تار مي افتد
مکن سوي فلک مژگان بلند ايشمع ناقص پي
که زير پا سراپاي تو با دستار مي افتد
زيکدم تهمت ايجاد رسواي قيامت شو
بدوش اين بار چون برداشتي دشوار مي افتد
قفاي مردگان نامرده بايد رفت در گورم
چه سازم خاک اين ره بر سرم بسيار مي افتد
دو روزي باغم و رنج حوادث صبر کن (بيدل)
جهان آخر چو اشک از ديده ات بيکار مي افتد