رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سيل اينخانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بي مغزي شور هوس پيچيده بود
وصل گوهر يابد آن موجيکه اين خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقي را به بيدردي علم
لابه ئي چند آبروي ديده نمناک برد
حيف اوقاتيکه کس منت کشد از هر خسي
وقت پيري خوش که بيدندانيش مسواک برد
هستي از گرد نفس باري بدوشم بسته است
چون سحر بر آسمان مي بايدم اين خاک برد
بهر نام ديگران تا چند شغل جان کني
مزد عبرت زين نگين ها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون درين دشت اندکي لغزيده بود
جاده ها هر سو بمنزل صد گريبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
ياد آن مژگان مرا در سايهاي تاک برد
ميروم محمل بدوش آمد و رفت نفس
تا کجا يارب زخويشم خواهد اين بيباک برد
ما ضعيفان هم اميدي داشتيم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ بر افلاک برد
(بيدل) اقبال گرفتاري درين وادي کر است
اي بسا صيدي که رفت و حسرت فتراک برد