زمينگيري زجولانم چه امکانست وادارد
برون رفتن زخود چون شمع در هر عضو پا دارد
خط طومار ياس آرايش مهر جفا دارد
برنگ شاخ گل آهم سراپا داغها دارد
دران وادي که من دارم کمين انتظار او
غباري گر طپد آواز پاي آشنا دارد
زگل بايد سراغ غنچه گم گشته پرسيدن
که از چشم تحير رفتن دل نقش پا دارد
فنا پروردگانيم از مزاج ما چه ميپرسي
فضاي عالم موهوم هستي يک هوا دارد
سرايت نغمه عجزيم ساز آفرينش را
درين محفل شکست از هر چه باشد رنگ ما دارد
قد پيران تواضع ميکند عيش جواني را
پل از بهر وداع سيل پشت خود دو تا دارد
زخوب و زشت امکان صافدل تنگي نمي چيند
ببزم آينه عکسي اگر ره برد جا دارد
زحال گوشه گير فقراي منعم مشو غافل
که خواب مخملي در رهن نقش بوريا دارد
زعالم نگذري بيدستگيريهاي آزادي
کسي برخيزد از دنيا که از وحشت عصا دارد
جهاني سرخوش آگاهي است از گردش حالم
شکست رنگ من چون خنده مينا صدا دارد
برنگ آب سير برگ برگ اين چمن کردم
گل داغست (بيدل) آنکه بوئي از وفا دارد