شماره ٧٩: زتنگي منفعل گرديد دل آفاق پيدا شد

زتنگي منفعل گرديد دل آفاق پيدا شد
گهر از شرم کمظرفي عرقها کرد دريا شد
زخود غافل گذشتي فال استقبال زد حالت
نگاه از جلوه پيش افتاد امروز تو فردا شد
تماشاي غريبي داشت بزم بي تماشائي
فسونهاي تجلي آفت نظاره ما شد
بوهم هوش تا کي زحمت اين تنگنا بردن
خوشا ديوانه ئي کز خويش بيرون رفت و صحرا شد
نفهميدند اين غفلت سوادان معني صنعي
نظرها بر کجي زد خط خوبان هم چليپا شد
چو برگردد مزاج از احتياط خود مشو غافل
سلامت سخت ميلرزد بران سنگي که مينا شد
درين ميخانه خواهي سبحه گردان خواه ساغر کش
همين هوشيکه ساز تست خواهد بيخوديها شد
بنوميدي نشستم آنقدر کز خويشتن رفتم
درين ويرانه چون شمعم همان واماندگي پا شد
نشد فرصت دليل آشيان پروانه ما را
شراري در فضاي وهم بال افشاند و عنقا شد
تأمل رتبه افکار پيدا ميکند (بيدل)
بخاموشي نفسها سوخت مريم تا مسيحا شد