زبسکه منتظران چشم در ره يارند
چو نقش پا همه کر خفته اند بيدارند
زآفتاب قيامت مگو که اهل وفا
بياد آن مژه در سايه هاي ديوارند
درين بساط که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آينه داران برفع زنگارند
مرو بعرصه دعوي که گردن افرازان
همه علمکش انگشتهاي زنگارند
زپيچ و تاب تعلق که رسته است اينجا
اکر سراند که يکسر بزير دستارند
هوس ززحمت کس دست برنميدارد
جهانيان همه يک آرزوي بيمارند
درين محيط بآئين موجهاي گهر
طبايعي که بهم ساختند هموارند
نبرد بخت سيه شهرت از سخن سنجان
که زير سرمه چو خط ناله شب تارند
بخاک قافلها سينه مايل ميگذرند
چو سايه هيچ متاعان عجب کرانبارند
زشغل مزرع بيحاصلي مگوي و مپرس
خيال ميدروند و فسانه ميکارند
خموش باش که مرغان آشيانه لاف
بهر طرف نگري پرگشاي منقارند
زخود سران تعين عيان نشد (بيدل)
جز اينکه چون تل برف آبگينه کهسارند