شماره ٧٣: زان زر و سيم که اين مردم باذل بخشند

زان زر و سيم که اين مردم باذل بخشند
يک درم مهر دو لب کو که بسائل بخشند
جود مطلق بحسابيست که از فضل قديم
کم و بيش همه کس از همه غافل بخشند
سر متابيد زتسليم که در عرصه عشق
هيکل عافيت از زخم حمايل بخشند
دل مجنون بهواداري ليلي چه کم است
حيف فانوسي اين شمع بمحمل بخشند
تو و تمکين تغافل من و بي صبري درد
نه ترا ياد مروت نه مرا دل بخشند
دلکي دارم و چشميکه کجا باز کنم
کاش اين آئينه را تاب مقابل بخشند
لاف هستي زده از مرگ شفاعت خواهست
اين ازان جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گرشوي مرکز پرکار حقيقت چو گهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانيم زما راست نيايد آرام
پاي خوابيده همان به که بمنزل بخشند
نيست خون من ازان ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگي دامن قاتل بخشند
گرنه منظور کرم بخشش عبرت باشد
چه خيالست که دولت باراذل بخشند
بهوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بيدردي اگر با من (بيدل) بخشند