شماره ٧١: زابرام طلب نوميديم آخر بچنگ آمد

زابرام طلب نوميديم آخر بچنگ آمد
دعا از بس گراني کرد دستم زير سنگ آمد
زسعي هرزه جولان رنجها بردم درين وادي
زپايم خار اگر آمد برون از پاي لنگ آمد
برنگ صبح احرام چه گلشن داشتم يارب
که انداز خرامم در نظر پر نيمرنگ آمد
تحير بسمل تأثير آن مژگان خونريزم
که از طوفش نگه تا سوي من آمد خدنگ آمد
باستقبالم از ياد نگاه کافر آئينش
قيامت آمد آشوب پري آمد فرنگ آمد
غباري داشتم در خامه نقاش موهومي
شکست از دامنش گل کرد و تصويرم برنگ آمد
بافسون وفا آخر غم او کرد ممنونم
که از دل دير رفت اما چو آمد بيدرنگ آمد
باحسانهاي بيجا خواجه مينازد نميداند
که خضر نشه توفيقش از صحراي بنگ آمد
شکست دل نميديدم نفس گر جمع ميکردم
برنگ غنچه اين مشتم بخاطر بعد جنگ آمد
بياد نيستي رو تا شوي از زندگي ايمن
بآساني برون نتوان زکام اين نهنگ آمد
دو روزي طرف با دل هم ببستم چون نفس (بيدل)
برين تمثال آخر خانه آئينه تنگ آمد