روزيکه نقش گردش چشمت خيال کرد
نقاش خامه از مژه هاي عزال کرد
مشاطه ئي که حسن ترا زيب ناز داد
از دوده چراغ مه و مهر خال کرد
امکان نداشت پرده درد رمز آن و اين
سحر تبسمي است که نفي محال کرد
خودروي حيرتيم زنشو و نما مپرس
تخمي فشاند عشق که ما را نهال کرد
سيلي هزار دشت خس و خار داشتيم
بحر کرم کدورت ما را زلال کرد
بي شبهه بود نيک و بد اعتبارها
انديشه يقين همه را احتمال کرد
روز و شب جهان کم و بيش هوس نداشت
سعي نفس شمار امل ماه و سال کرد
گل کردن خيال صفاها بزنگ داد
آئينه را هجوم صور پايمال کرد
داغ قمار صنعت يکتائي دليم
ما را بشش جهت طرف اين نقش خال کرد
حق خلق ميشود زفسون تا ملت
بايد بچشم ديد و نبايد خيال کرد
حرمان تراش مخترعات فضوليم
ايجاد هر فکر زمان وصال کرد
رنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است
ما را نميتوان بهوس بي ملال کرد
اي غافل از نزاکت معني تأملي
مه را کسي شناخت که سير هلال کرد
چون شبم از طرب بهوا بال ميزدم
ذوق تأملم عرق انفعال کرد
مژگان بهم زدم شدم از نقش غير پاک
اين صيقلم برون زجهان مثال کرد
همت رضا بوضع فسردن نميدهد
بيزارم از سري که توان زير بال کرد
(بيدل) کسي بمعني لفظم نبرد پي
تقدير شهره ام بزبانهاي لال کرد