روزي که هوسها در اقبال گشودند
آخر همه رفتند بجائي که نبودند
زين باغ گذشتند حريفان بندامت
هر رنگ که گرديد کفي بود که سودند
افسوس که اين قافله ها بعد فنا هم
يک نقش قدم چشم بعبرت نگشودند
اسما همه در پرده ناموسي انسان
خود را بزباني که نشد فهم ستودند
اعداد يکي بود چه پنهان و چه پيدا
ما چشم گشوديم کزين صفر فزودند
از حاصل هستي بفنائيم تسلي
در مزرعه ما همه ناکشته درودند
تاراج گران هستي موهوم زفرصت
توفيق يقيني که نداريم ربودند
زين شکل حبابي که نمود از دوئي رنگ
گفتم بکجا گل کنم آئينه نمودند
چون شمع بصيقل مزن آئينه داغم
با هر نگهم انجمني بود زدودند
خامش نفسان معني اسرار حقيقت
گفتند دران پرده که خود هم نشودند
عبرت نگهانرا بتماشاگه هستي
(بيدل) مژه بر ديده گران گشت غنودند