روزگاري که بعشق از هوسم افگندند
بال و پر کنده برون قفسم افگندند
ما و من خوش پر و بالي بخيال انشا کرد
مور بودم بغرور مگسم افگندند
تا کند عبرتم آگاه زهنگامه عمر
در تب و تاب شمار نفسم افگندند
خون خشکم جوي از قدر نيرزيد آخر
صدره از پوست برون چون عدسم افگندند
نقش پا کرد تصور بتغافل زد و رفت
در ره هر که خط ملتمسم افگندند
ناز دارم بغباري که زبيداد فلک
سرمه شد تا بره دادرسم افگندند
چه توان کرد سراغ همه زين دشت گم است
در پي قافله بي جرسم افگندند
شکوه من زفراموشي احباب خطاست
از ادب پيش گذشتم که پسم افگندند
سخت زحمت کش اسباب جهانم (بيدل)
چه نمودند که در ديده خسم افگندند