روز سيهم سايه صفت جزو بدن شد
آسوده شو اي آينه زنگار کهن شد
شبنم بچه اميد برد صرفه ايجاد
چشميکه گشودم عرق خجلت من شد
نشگافتم آخر ره تحقيق گريبان
فرصت نفسي داشت که پامال سخن شد
تدبير علاج مرض ذاتي کس نيست
از شيشه شدن سنگ همان توبه شکن شد
حيرت نپسنديد زما گرم نگاهي
برديم دران بزم چراغي که لگن شد
تنزيه زآگاهي ما گشت کدورت
جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد
جز ياس زلاف من و ما هيچ نبرديم
تار نفس از بسکه جنون بافت کفن شد
شب در خم انديشه گيسوي تو بودم
فکرم گرهي خورد که يکناقه ختن شد
چون اشک بهمواري ازين دشت گذشتم
لغزيدن پا راه مرا مهره زدن شد
گر دره غربت چقدر سعي وفا داشت
خاکم بسر افشاند بحديکه وطن شد
(بيدل) اثري برده ئي از ياد خرامش
طاوس برون آ که خيال تو چمن شد