رنگم نقاب غيرت آن جلوه ميدرد
فطرت جنون کند که زبويم اثر برد
شادم که بي نشاني آثار رنگ و بو
بيرونم از قلمرو تحقيق پرورد
اين چار سو ادبگه سوداي ناز کيست
عمريست ضبط آه من آئينه مي خرد
خلقي در امل زد و با داغ ياس رفت
آتش بکارگاه فسون خانه خرد
داغم زجلوه ئي که غرور تغافلش
آئينه خانها کند ايجاد و ننگرد
هنگامه قبول نفس بسکه تنگ بود
پا تا سرم چو شمع زهم خورد دست رد
نقاش شرم دار زپرد از انفعال
تصويرم آن کشد که زرنکم برآورد
آئينه خرام بهار است گر درنگ
من نقش پا خيال تو هر جا که بگذرد
طاوس من بهار کمين چه مژده است
عمريست بال ميزنم و چشم مي پرد
(بيدل) جواب مطلب عشاق حيرتست
آنکس که نامه ام برد آئينه آورد