رنگ حنا در کفم بهار ندارد
آينه ام عکس اعتبار ندارد
حاصل هر چار فضل سرو بهار است
نشه آزادگي خمار ندارد
بي گل رويت زرنگ گلشن هستي
خاک بچشمي که او غبار ندارد
گرد من آنجا که در هواي تو بالد
جلوه طاوس اعتبارندارد
طاقت دل نيست محو جلوه نمودن
آينه در حيرت اختيار ندارد
وحشت اگر هست نيست رنج علايق
وادي جولان ناله خار ندارد
يکدل وارسته در جهان نتوان يافت
يک گل بي رنگ و بو بهار ندارد
صيد تو هم شکار دام خياليم
ناقه بگل خفته است و بار ندارد
عالم امکان چه جاي چشم تمناست
راهگذر پاس انتظار ندارد
صافي دل چيست از تميز گذشتن
آينه با خوب و زشت کار ندارد
تا نکشي رنج وحشتي که نداري
نغمه آن ساز شو که تار ندارد
(بيدل) از آئينه ام مخواه نمودن
نيستيم با کسي دوچار ندارد