شماره ٥٥: رگ گل آستين شوخي کمين صيد ما دارد

رگ گل آستين شوخي کمين صيد ما دارد
که زير سنگ دست از سايه برگ حنا دارد
اگر در عرض خويش آئينه ام عاريست معذورم
که عمري شد خيال او مرا از من جدا دارد
نگردد سايه بال هما دام فريب من
هنوزم استخوان جوهر زنقش بوريا دارد
برنگ سايه ام عبرت نماي چشم مغروران
مرا هر کس که مي بيند نگاهي زير پا دارد
نميباشد زهم ممتاز نقصان و کمال اينجا
خط پرکار در هر ابتدائي انتها دارد
حيات جاودان خواهي گداز عشق حاصل کن
که دل در خون شد خاصيت آب بقا دارد
بعبرت چشم خواهي واکني نظاره ما کن
غبار خاکساران آبروي توتيا دارد
بدل تا گرد اميديست از ذوق طلب مگسل
جهاني را گدا در سايه دست دعا دارد
اگر موجيم يا بحريم اگر آبيم يا گوهر
دوئي نقشي نميبندد که ما را از تو وادارد
بفکر اضطراب موج کم ميبايد افتادن
طپش در طينت ما خير باد مدعا دارد
من و تاب وصال و طاقت دوري چه حرفست اين
اسيري را که عشقت خواند (بيدل) دل کجا دارد