شماره ٥٤: رفتيم و داغ ما بدل زوزگار ماند

رفتيم و داغ ما بدل زوزگار ماند
خاکستري زقافله اعتبار ماند
از ما بخاک وادي الفت سواد عشق
هر جا شکست آبله دل يادگار ماند
دل را طپيدن از سر کوي تو برنداشت
اين گوهر آب گشت و همان خاکسار ماند
وضع حياست دامن فانوس عافيت
از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند
مفت نشاط هيچ اگر فقر و گر غنا
دستي نداشتم که بگويم زکار ماند
زنهار خو مکن بگرانجاني آنقدر
شد سنگ ناله ئي که درين کوهسار ماند
فرصت نماند و دل بطپش همعنان هنوز
آهو گذشت و شوخي رقص غبار ماند
هر جا نفس بشعله تحقيق سوختيم
کهسار بر صدا زد و مشت شرار ماند
پيري سراغ وحشت عمر گذشته بود
مزدور رفت و دوش هوس زير بار ماند
نگذاشت حيرتم که گلي چينم از وصال
از جلوه تا نگاه يک آغوش وار ماند
خود داريم بعقده محرومي آرميد
در بحر نيز گوهر من برکنار ماند
مژگان زديده قطع تعلق نميکند
مشت غبار من بره انتظار ماند
(بيدل) زشعله ئي که نفس برق ناز داشت
داغي چو شمع کشته بلوح مزار ماند