شماره ٥٢: رفته رفته اين بزرگيها ببازي ميکشد

رفته رفته اين بزرگيها ببازي ميکشد
ريش زاهد هر طرف آخر درازي ميکشد
اندکي تاز از حساب آنسو گذشتي رفته ئي
دل نفس در کارگاه شيشه سازي ميکشد
ني شرابي دارد اين محفل نه دور ساغري
مست تا مخمور يکسر خودگذازي ميکشد
خلق در کار است تا پيش افتد از دست امل
وهم ميدانها بذوق هرزه تازي ميکشد
ميهمان عبرتي زين گرد خوان غافل مباش
آب و نان اينجا ببولي و برازي ميکشه
تا نفس باقيست با آلايش افتاد است کار
ديده تا دل زحمت رخت نمازي ميکشه
شمع را ديديم روشن شد رموز انجمن
هر سر اينجا آفت گردن فرازي ميکشد
پاس آب رو غنيمت دان که گل هم در چمن
از کم آبي خجلت رنگ پيازي ميکشد
صورت آفاق اگر آشفته ديدي دم مزن
(بيدل) اين تصوير کلک بي نيازي ميکشد