رشته بگسيخت نفس زير و بم ساز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسي بين که بصد کوشش ازين قافله ها
بازماندن دو قدم نيز زما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافيتت ميبايد
آشيان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هيچ نبود
خواستم درد دلي سر کنم آغاز نماند
شرم مخموريم از جبهه ميناي غرور
عرقي ريخت که مي در قدح راز نماند
با همه نفي سخن شوخي معني باقيست
بال و پر ريخت گل و رنگ زپرواز نماند
غنچه راز ازل نيم تبسم پرداخت
پرده غيرهجوم لب غماز نماند
سايه از رنگ مگر صرفه تحقيقق برد
هر چه ما آينه کرديم به پرداز نماند
موج ما را زگهرپاي هوس خورد بسنگ
سعي لغزيد بدل گرد تگ و تاز نماند
(بيدل) اين باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آئينه گلباز نماند