راه فضولي ما هم در ازل حيا زد
تا چشم بازکرديم مژگان به پشت پا زد
صبحي زگلشن راز بوي نفس جنون کرد
بر هر دماع چون گل صد عطسه زين هوا زد
دل داغ بي نصيبي است از غيرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشته نفس نيست چندان کفيل طاقت
گر دل گره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نيم گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نبايد بر طاق کبريا زد
تا دل ازين نيستان يکناله وار برخاست
چون بند ني ضعيفي صد تکيه برعصا زد
آرايش تحير موقوف دستگاهيست
راه هزار جولان دامان نار سازد
افلاس در طبايع بي شکوه فلک نيست
ساغر دمي که بي مي گرديد بر صدازد
در کارگاه تقدير دامان خامشي گير
از آه و ناله نتوان آتش درين بنازد
با گرد اين بيابان عمريست هرزه تازيم
در خواب ناز بوديم بر خاک ما که پا زد
آئينه در حقيقت تنبيه خودپرستي است
با دل دوچار گشتن ما را بروي ما زد
(بيدل) بهار امکان رنگي نداشت چندان
دستي که سودم از ياس برگل طپانچها زد