شماره ٤٤: ذوق فقر افسانه اقبال کوته مي کند

ذوق فقر افسانه اقبال کوته مي کند
بي طنابي خميه گردنکشي ته کند
اي دلت آئينه غافل زيستن چند از نفس
اين سحر هردم زدن روز تو بيگه مي کند
در تماشايت چو مژگان با پريشاني خوشيم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ماته مي کند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر ميدوي
پيش پا ناديدن اين مقدار گمره مي کند
عجز طاقت هر کجا گردد دليل مدعا
راه چندين دشت يا پا لغز کوته مي کند
خاک شوآب بقا آلايش چندين تريست
اين تيمم زان وضوهايت منزه مي کند
رنگها گردانده ئي اي غافل از نيرنگ دل
آينه عمريست زين تمثالت آگه مي کند
بر جبين ما نشان سجده تمناي وفاست
صنعت عشق از کلف آرايش مه مي کند
شور امکان غلغل يک کاف و نون فهميدني است
از ازل کبکي درين کهسار قهقه مي کند
دوستانرا در وداع هم عبارتها بسي است
(بيدل) مسکين فقير است الله الله مي کند