شماره ٤١: ديده را مژگان بهم آوردني در کار بود

ديده را مژگان بهم آوردني در کار بود
ورنه ناهمواري وضع جهان هموار بود
دور رنج و عيش چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود
داغ حسرت کرد ما را بي صفائيهاي دل
ورنه با ما حاصل اين يک آينه ديدار بود
موي چيني دست اميد از سفيدي شسته است
صبح ايجادي که ما داريم شام تار بود
روزکاري شد که هم بالين خواب راحتيم
تيره بختي بر سر ما سايه ديوار بود
غنچه سان از خامشي شيرازه مشت پريم
آشيان راحت ما بستن منقار بود
خجلت تر دامني شستيم چون اشک از عرق
سجده ما را وضوي جبهه ئي در کار بود
در گلستان چمن پردازي پيراهنت
بال طاوسان رعنا رخت آتشکار بود
شب که بي رويت شرر در جيب دل ميريختم
برق آهم لمعه شمشير جوهردار بود
جلوه ئي در پيشم آمد هر قدر رفتم زخويش
رنگ گرداندن عنان تاب خيال يار بود
دل زپاس آه (بيدل) خصم آرام خود است
اضطراب سبحه ام پوشيدن زنار بود