دميکه تيغ تو خون مرا بحل گيرد
هجوم ناز سراپاي من بدل گيرد
کجاست اشک که در عالم خيال توام
هزار آينه با جلوه متصل گيرد
مزاج عاشق و آسودگي بآن ماند
که شعله رنگ هواهاي معتدل گيرد
بحيرت است نگاه ادب سرشت وفا
که شمع خلوت آئينه مشتعل گيرد
بهار عمر و طراوت زهي خيال محال
مگر حيا عرق از طبع منفعل گيرد
کسي برد چو نگه لذت شناسائي
که نقش خويش بهر جلوه مضمحل گيرد
خوشم که ناله م امروز خصم خودداريست
چو سرو تا بکي آزادگي بگل گيرد
کفيل وحشت هر ذره ام چو شور جنون
کسيکه نگذرد از خود مرا خجل گيرد
زشرم (بيدلي) خويش آب ميگردم
مباد آينه پيش تو نام دل گيرد