شماره ٢٦: دل مبادا فسرده تا برکس نگردد کار سرد

دل مبادا فسرده تا برکس نگردد کار سرد
شمع خاموش انجمنها ميکند يکبار سرد
عالمي را زير اين سقف مشبک يافتم
چون سر بيمغز زاهد در ته دستار سرد
داغ شد دل تا چه در گيرد باين دل مردگان
چاره گر يکسر زگال و ناله بيمار سرد
انفعال جوهر مرد اختلاط حيز نيست
شعله ها را شمع کافوري کند دشوار سرد
با همه تدبير زآتش برنيايد مالدار
پوست اندازد بود هر چند جاي مار سرد
بي تکلف با نفس روزي دو بايد ساختن
دل هواخواه و نسيمي دارد اين گلزار سرد
تاشود هستي گوارا با غبار فقر جوش
آب در ظرف سفالين ميشود بسيار سرد
ياس پيما اشک فرهادم شبي آمد بياد
ناله ئي کردم که گرديد آتش کهسار سرد
در جواني به که باشي همسلوک آفتاب
تا هوا گرم است بايد گرمي رفتار سرد
بي رواجي ديدي اسرار هنر پوشيده دار
جنس مي خواهد لحاف آندم که شد بازار سرد
گرم ناگرديده مژگان آفتابي مي رسد
خواب ناکان چند باشد سايه ديوار سرد
(بيدل) افسون مي و ني آنقدر گرمي نداشت
آرزوها گشت بر دل از يک استغفار سرد