دل گداخته بر شش جهت بغل واکرد
جهان بشيشه گرفت اين پري چه انشا کرد
ستم نصيب دلم من کجا و درد کجا
نفس يکوچه ني رفت و ناله پيدا کرد
زشرم چشم تو دارد خيالم انجمني
که بايد از عرقم سير جام و مينا کرد
چه سحر بود که افسون بي نيازي عشق
مرا بخاک نشاند و ترا تماشا کرد
بفکر کار دل افتادم از چکيدن اشک
شکست شيشه برويم در حلب وا کرد
ازين بساط گذشتم ولي نفهميدم
که وضع پيکر خم با که اين مدارا کرد
چو شمع صورت بيداريم چه امکان داشت
سري که رفت زدوشم اشارت پا کرد
نهفت معني مکشوف بي تامليم
نه بستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بي خودي ئي پيش برد سعي امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردني است سرانجام عافيت طلبان
محيط اين گره از رشته گهر وا کرد
خيال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفاي زانوي حسرت نميتوان جا کرد
دليل الفت اسباب غيرعجز نبود
پر شکسته ما سير اين قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان يکتائي
جنون آينه در دست خنده بر ما کرد
درين هوسکده از من چه ديده ئي (بيدل)
بعالمي که نيم بايدم تماشا کرد