شماره ٢٣: دل شهره تسليم زضبط نفسم شد

دل شهره تسليم زضبط نفسم شد
قلقل بلبل شيشه شکستن جرسم شد
پرواز ضعيفان تب و تاب مژه دارد
بالي نگشودم که نه چاک قفسم شد
فرياد زگيرائي قلاب محبت
هر سو که گذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشني بوسي ازان لعل گرفتم
شيريني لذات دو عالم مگسم شد
گفتم بنوائي رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعليم ني بي نفسم شد
کو خواب عدم گز تب و تابم کند ايمن
چون شمع گشاد مژه در ديده خسم شد
بر هر خس و خاري که درين باغ رسيدم
شرم نرسيدن ثمر پيش رسم شد
سر تا قدمم در عرق شمع فرو رفت
يارب زکجا سير گريبان هوسم شد
عنقاي جهان خودم اما چه توان کرد
اين يک دو انفس الفت (بيدل) قفسم شد